داستان کوتاه رویای واهی
به نام خالق هستی…
امروز هم مثل همیشه بعد از کلی برنامه ریزی و مشکلات پایان ناپذیر خواستم با عشقم خلوت کنم و توی کافهی نزدیک خونه قرار گذاشتم. نازنین خودش به کافه رفته بود و
من هم مستقیم بعد از تمام شدن کار ضبط آهنگ جدیدم مستقیم از استدیو سمت کافه رفتم. این بهترین بهونه برای حل کردن دلخوریهای پیش آمدهی این چند وقت اخیر بود.
آخه جدیدا نازنین به خاطر مشغلهی کاری من و محبوبیت و معروفیتم زبان به اعتراض باز کرده بود و از شرایط زندگی مشترکمان ناراضی بود. امروز یکی از زیباترین روزهای فصل
زمستان بود. هوا مه آلود بود و برف میبارید. اکنون دیگر بعد از چندین سال زندگی مشترک خوب میدانستم نازنینم عاشق قدم زدن زیر برف هست. گاهی با دیدن بارش برف
همچون کودکی برای برف بازی کردن ذوق میکرد و بالا و پایین میپرید اما از وقتی من به تمام رویای کودکیم رسیدهام و به آن موقعیت شغلی رضایت بخش انگار آرزوها و
خواستههای عشقم هم به خاطر حفظ آبرو و موقعیت شغلی من رنگ باخته بودند
………داستان کوتاه نودشتیا…………
تا رسیدن به کافه توی فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم. به کافه نگاهی انداختم که پر از مشتری بود. زیپ کاپشنم رو تا آخر کشیدم و عینک دودی و بزرگم رو به چشمم زدم.
………داستان کوتاه…………
تا از ماشین پیاده شدم و وارد کافه شدم همه با دیدن من سمتم هجوم آوردند. از بین جمعیت به نازنین که با افسوس به من خیره شده بود نگاهی کردم. نمیدانم چند دقیقه بین
………داستان کوتاه…………
طرفدارهایم مشغول عکس گرفتن و امضا دادن بودم که وقتی با هزاران مشقت رهایی یافتم با جای خالی نازنین رو به رو شدم. سریع از کافه بیرون زدم و به دور و برم نگاهی انداختم.
………داستان کوتاه…………
اما خبری از نازنین نبود. ماشین را سریع روشن کردم. هر چقدر تماس میگرفتم گوشیاش خاموش بود. دیوانهوار سمت خانه رانندگی میکردم که با صدای گوشیام و یادآوری زمان
………داستان کوتاه…………
قرارداد جدیدم توسط منشی به این همه حواس پرتی خودم لعنت فرستادم و راهم را سمت دفتر کارم کج کردم. تمام طول مسیر هر چقدر با عشقم تماس گرفتم جز جملهی «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است» چیزی را نشنیدم.
………داستان کوتاه…………
برعکس همیشه که با عقد هر قرارداد حس خشنودی، غرور، افتخار و هزاران حس دیگه تمام وجودم را فرا میگرفت امادر این لحظه نه تنها احساس خشنودی و خوشحالی نمیکردم
………داستان کوتاه…………
بلکه یأس و پشیمانی نیز قلبم را احاطه کرده بود. امروز حرفهای دیشب عشقم مثل پتکی بود که روی سرم فرود میآمد و تمام معایب این شهرت و اعتبار را در بیم مردم بر سرم میکوباند.
………داستان کوتاه…………
با تمامی افکاری که ذهنم را درگیر خودش کرده بود داشتم رانندگی میکردم. پشت چراغ قرمز ایستادم و از پنجرهی دودی و بخار گرفتهی ماشین به بیرون خیره شدم. به تمام انسانهایی
………داستان کوتاه…………
که خیلی راحت و بدون دغدغه داشتن قدم میزدند یا به کسایی که دست در دست عشقشان زیر دانههای برف عاشقانه قدم میزدند و برای دل یکدیگر سرود عاشقی سر میدادند.
………داستان کوتاه…………
توجهم به گروه دختر پسرهایی معطوف شد که آن طرف خیابان کنار پارک آزادانه داشتند برف بازی میکردند و از ته دل قهقهه میزدند. اما من به خاطر معروفیت و به اصطلاح سادهتر بستن
………داستان کوتاه…………
دهن مردم و رسانهها برای رسیدن به آرزویی که از وقتی ساز بدست گرفته بودم و نوازندگی و خوانندگی را شروع کرده بودم نه تنها از آرزویها و خواستههای خودم بلکه به خاطر من شریک
………داستان کوتاه…………
زندگیام هم آرزوهایش را فدای سرشناسی من کرده بود تا مبادا نقل محفل رسانهها شوم که همسر فلان خواننده یا شخص خودش در فلان خیابان قدم زنان راه میرفتند و یا برف بازی کردند.
………داستان کوتاه…………
به قول نازنین این حرفهی لعنتی خط قرمزی روی تمام احساسات و آرزوهای دیگرم بود رسیدن به رویایی که تمام روز و شبم رو تسخیر کرده بود حالا شده بود کابوس ثانیه به ثانیهی عمرم
………داستان کوتاه…………
و طلاق عاطفی من و عشقم. آری، شاید امروزِ من آرزوی خیلی از کسانی بودم که از ظاهر زندگیام قضاوتم میکردند اما در حالیکه نمیدانستند همین زندگی آرام و بیدغدغهی آنان این روزها
………داستان کوتاه نودشتیا…………
تنها آرزوی من شده است. وقتی به گذشته و پشت سرم نگاه میکنم تازه به حرفهای نازنین میرسم و درکشان میکنم که تا چه حد برای رسیدن به آرمان بزرگ خودم از آرزوهای کوچک
………داستان کوتاه…………
اما در عین حال حیاتی و شیرین خودم و اطرافیان گذشتهام و تمامی آنها را زیر کوله باری از شهرت دفن کردهام.
با صدای بوق ماشین پشتی به چراغی که سبز شده بود نگاهی میاندازم و با آه پر از حسرت دوباره به راهم ادامه میدهم.