دانلود رمان بانوی عمارت نودهشتیا
نام رمان: بانوی عمارت
نویسنده: مریم پیران
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: ۴۳۹
بخشی از رمان:نودهشتیا
محکم به در چوبی اتاقک می کوبید وبا عصبانیت اسمم رو صدا میزد؛ -غزال..غزال ..پاشو دختره ی بی عرضه چقدر می خوابی؟ کاش لال میشد، کاش کلا از صفحه ی روزگار محو میشد، کاش…
نفسم رو با حرص بیرون دادم و نگاهی به ساعت قدیمی روی دیوار انداختم که هفت صبح رو نشون می داد، ای لعنت به تو منوچهر که نمیزاری یک روز آدم درست و حسابی استراحت کنه.
پشت سرهم و با ضربه های پیاپی به در میزد،مجبور شدم پاشم.. چون این در خودش که به اندازه ی کافی پوسیده بود،دیگه این قلچماق هم اینقدر محکم بهش میکوبید که چیزی ازش نمی موند! آروم از جام بلند شدم و روسریم رو پوشیدم، با خواب آلودگی در رو باز کردم که نگاهم به قیافه ی کریه و عصبیش افتاد.
دست به سینه و منتظر نگاهش می کردم که با حرص گفت: -به به ..بالاخره مادمازل ازاتاق و رخت خواب گرم و نرمشون فاصله گرفتن؟! پوزخندی روی لبم نشست ،با اشاره به اتاقک که بیشتر شبیه طویله بود گفتم: _تو به این لونه ی کفتر که از سرما توش قندیل میبندم میگی اتاق؟ _اولا همینش هم از سرت زیادیه،
دوما چند بار بهت گفتم زن خسرو شو؟زن خسرو میشدی که خانومی میکردی واسه خودت،هم خودت رو از این جهنم خلاص میکردی هم مارو، اما خودت داری لگد به بختت میزنی
با تنفر به دندون های سیاهش که نشون از معتاد بودنش می داد و حال آدم رو به هم می زد نگاه کردم و گفتم: _خوب گوش کن ببین چی میگم منوچهر،من حاضرم کارتن خواب بشم و از
گرسنگی بمیرم، اما زن اون رئیس آشغال تر از خودت نشم. با این حرفم عصبانی شد و مثل شیر زخمی بهم حمله کرد،
موهام رو تو چنگال دستاش گرفت وبا حرکات دستاش محکم می پیچوند. چشمهام رو با درد بستم و لبم روگاز گرفتم. منوچهر با حرص دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت: _دیگه داری اون روی سگم رو بالا میاری دختره ی چشم سفید،به من میگی آشغال؟
زود باش بگو غلط کردم تا ولت کنم. هه..خیال خام! در همون حال که تقلا می کردم موهام رو از دستش رها کنم با ناله گفتم: _مگه تو خواب ببینی که این جمله رو از زبون من بشنوی. با این حرفم عصبانیتش بیشتر شد، موهام رو بیشتر کشید جوری که داشت اشکم در میومد،دیگه داشتم تسلیم میشدم که با صدای بلند و لرزون باباعلی انگار دنیا رو بهم دادند
. _باز داری چه غلطی میکنی منوچهر؟ منوچهر موهام رو ول کرد و برگشت سمت باباعلی،با زهرخند گفت: منوچهر:تو دیگه چی میخوای پیری؟ باباعلی در حالی که قلبش و گرفته بود و نفس نفس میزد گفت: _چرا این دختر طفل معصوم رو اینقدر اذیتش میکنی؟