تمامی فعالیت های نودهشتیا جهت نشر آثار فرهنگی مجاز، زیر نظر ساماندهی اداره ارشاد اسلامی کشور و مطابق با قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد

دانلود رمان آخرین کیفر

دانلود رمان آخرین کیفر

دانلود رمان آخرین کیفر

“بسم تعالی” آیه آخر را خواندم. _وقت داره میگذره افسون. ب*و*@های بر کلامالله مجید زدم و بر روی طاقچه کوچک خانه گذاشتمش. نگاهم به ساعت دیواری کشیده شد، تیک تاک عقربههای ثانیه شمار، هماهنگ با تکان خوردن پاندول بود. از هماهنگی ساعت اخمهایم در هم فرو رفتند و استرس سر تا پایم را فرا گرفت.

به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم، مثل همیشه رعشه به جانم افتاده بود. اما باز هم طبق این مدت، صدای پدرم بود که مرا تشویق به انجام کارم می کرد. _نکنه پشیمون شدی؟ سر برگرداندم و با تردید به چهرهی مردانهای که موهای جو گندمی احاطهاش کرده بودند چشم دوختم. _می ترسم بابا، از عاقبت این کار میترسم.

گامهای استوارش به سویم برداشته شدند

و دست نوازشگر و پر محبت پدرانهاش، بر روی شانهام نشست. _گرفتن حق ترس نداره! از حق نداشتهام سرم تیر کشید، پلکهایم را بر هم فشردم و افکارم را پس زدم، افکاری که پیله کرده بودند در ذهنم و قصد پروانه شدن هم نداشتند، آنقدر میماندند که یا من بشکنم، یا زندگیام! زندگی که با دستهای خودم به فاجعهای عظیم تبدیلش کرده بودم.

دستی روی شکمم کشیدم،

حسش نمیکردم. نگاهم روی انگشت نشانم خشک شد، آب دهانم را به سختی قورت دادم، کاش زمان به عقب بر میگشت، کاش توان گفتن اشتباهاتم را داشتم، کاش زندگی آنقدر بی رحم نبود. خاطرات در ذهنم جان گرفتند و یاد و خاطرم را بالاجبار به گذشتهها کشاندند

از شوق زیاد روی پا بند نبودم.

برای خاطره سازی مفصلی برنامه چیدم، یک خاطرهای که تا عمر داریم نه از افکارمان و نه از زندگیمان پاک نشود. خاطرهای پر از لذت، پر از آرامش، پر از شادی و زندگی! نگاهی به ساعت مچیام انداختم، دو دقیقه دیر کردن که به جایی بر نمیخورد. هر لحظه قدمهایم تند تر، نفسهایم بلندتر و خندههایم وسیعتر می شدند.

خوشی قسمت کوچکی از تعریف حالات من بود.

لذتی که سراسر وجودم را غرق در آرامش کرده بود را نمیشد با یک عصر پاییزی دل انگیز، با آواز خوش پرندگان عاشقی که کنسرت بر گزار کرده بودند بر روی شاخهها و خش خش برگهای زردی که زیر قدمهایم موزیکال وار تکه تکه می شدند توصیف کرد. حال من بهتر از آنی بود که بتوانم توصیفی برایش پیدا کنم. از دور شانههای ستبرش را دیدم.

نیمکت چوبی، همانند قاب عکسی،

محبوب من را در بر گرفته بود؛ خندهام گرفت از توصیف قاب عکس، قاب عکسی که وسعت خوبی برای جا دادن در خود ندارد و شانه بیرون از کادر ، م را در نمایش چشمان من َرد َ های م چوبیاش برجای گذاشته بود. قدمهایم را آهستهتر کردم تا صدای پایم را نشنود، دستهی کیفم را کمی جابهجا کردم و پشت سرش قرار گرفتم.

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان آقای باقری به خانه بر نمی گردد

رمان سنگدل های دوست داشتنی

منبع:roman4u

 

دانلود فایل pdf

دانلود فایل apk