دانلود رمان کالی
درد به استخوانم رسیده، اما هنوز خودم را نباختهام و روزگار را زندگی میکنم، خودم را به بی خیالی می زنم و انقدر می خندم که سرم از آن همه حماقت هایی که کردم درد می گیرد. تنها که می شوم زنی مدفون در من سر از زیر گور بی خیالی هایش بیرون میآورد، تو را از پس ذهنش بیرون میکشد، و درست مقابلش مینشاند، به چشمانت خیره میشود، بدون حرف، بدون گلایه شاید هنوز هم برق نگاهت او را میترساند، شاید هم دلش شور کس دیگری را می زند…
ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ
نون سوگند به قلم و آنچه مىنویسد.
مقدمه:نودهشتیا
حس و حالی که من دارم، اسم خاصی نداره و تو
هیچ مکتبی قرار نگرفته، حسیه بین تنهایی و بی کسی!
اگه میتونستم از این گمشدگی خلاص شم،
بدون شک بیکسی رو انتخاب میکردم بیکسی
خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه؛ تنهایی مدام این فکر رو
میاندازه تو سرت که شاید کسی از راه برسه…
قسمتی از رمان :
هر سال زمستان به این سردی بود، یا از آن موقع که تو رفتی گرما با ما غریبگی میکند؟
فقط خدا میداند که چه قدر برای صدایت، بوی تنت، یک لحظه در آغوش کشیدنت دلتنگم.
زود بود برای رفتنت. پروا و پندار هنوز خیلی کوچک اند برای یتیم شدن؛ پدر از وقتی رفته ای تازه فهمیدهام یتیمی که میگویند چیست.
یتیمی یعنی اشک چشم که هیچ وقت خشک نمیشود و دلی که هیچ وقت شاد نمیشود.
هنوز باور نکردهام که برا همیشه رفته ای، مگر میشود؟!
کف دستانم که از شدت سرما قرمز و خشک شده را روی سنگ قبر میکوبم و داد میزنم:
-بلندشو، بابا بلند شو بریم. ببین دست هام رو، ببین چه سرده. آخه مگه اینجا جای خوابیدنه؟ شیرین بانوت تو خونه منتظره بلندشو بریم تا خودت ببینی، تو این مدت، بعد رفتنت مامان چقدر پیر شده.
سر روی سنگ قبر سرد گذاشتم.
-ما رو دوست نداشتی. به خاطر مامان میموندی بابا.
نمیدانم چقدر زار زدم، چقدر فریاد کشیدم، گله کردم، مگر چقدر حرف در دلم بود که حالا که به خود آمده بودم، خورشید غروب کرده بود!
سکوت قبرستان آن هم در این فصل و باد سردی که از روی تنم میگذشت. دست به دست هم داده بودند، برای فراری دادنم.
پیشنهاد ما:
دانلود رمان صلیب عشق
دانلود فایل pdf
دانلود فایل apk
منبع:romankade