داستان کوتاه رویای واهی
به نام خالق هستی…
امروز هم مثل همیشه بعد از کلی برنامه ریزی و مشکلات پایان ناپذیر خواستم با عشقم خلوت کنم و توی کافهی نزدیک خونه قرار گذاشتم. نازنین خودش به کافه رفته بود و
من هم مستقیم بعد از تمام شدن کار ضبط آهنگ جدیدم مستقیم از استدیو سمت کافه رفتم. این بهترین بهونه برای حل کردن دلخوریهای پیش آمدهی این چند وقت اخیر بود.
آخه جدیدا نازنین به خاطر مشغلهی کاری من و محبوبیت و معروفیتم زبان به اعتراض باز کرده بود و از شرایط زندگی مشترکمان ناراضی بود. امروز یکی از زیباترین روزهای فصل
زمستان بود. هوا مه آلود بود و برف میبارید. اکنون دیگر بعد از چندین سال زندگی مشترک خوب میدانستم نازنینم عاشق قدم زدن زیر برف هست. گاهی با دیدن بارش برف